Translate

۱۴۰۴ شهریور ۲۲, شنبه

شهریورِ خونین — نام‌ها و فریادها

 از آخرین روزهای شهریور، خون به جای برگ ریخت🖤


از آخرین روزهای شهریور،  

نه برگ، که خون از درخت افتاد.  

نه باد، که باتوم در خیابان پیچید.  

نه پاییز، که فرمان مرگ صادر شد.


و اولین نام،  

نامی بود که با آن هزاران نفر بیدار شدند:  

مهسا (ژینا) امینی  

دختری از سقز،  

که نه شعار داد، نه سلاح داشت،  

فقط موهایش کمی بیرون بود.  

او را بردند،  

و برنگشت.  

و با مرگش، صدای میلیون‌ها نفر شد.


از همان روز،  

جمهوری اسلامی به فرمان مستقیم علی خامنه‌ای،  

داس برداشت و به جان جوانه‌ها افتاد.  

نه در میدان جنگ،  

در مسیر مدرسه،  

در قاب لبخند،  

در صدای نوجوانی که فقط آواز می‌خواند.


حمیدرضا روحی،  

پسر باران،  

با سه گلوله خاموش شد،  

در حالی که هنوز صدایش در خیابان می‌چرخید:  

«بارون اومد و یادم داد...»


مهرشاد شهیدی،  

آشپز جوانی که بوی غذا می‌داد،  

نه باروت، نه باتوم،  

در روز تولد پیامبر،  

با ضربات باتوم جان داد.


کیان پیرفلک، ۹ ساله،  

با گلوله‌ای که از عقل عبور نکرد،  

در ماشین خانواده‌اش کشته شد.  

نیکا شاکرمی، ۱۷ ساله،  

در کهریزک گم شد،  

نه در تاریخ، در وجدان ما.  

سارینا اسماعیل‌زاده، ۱۶ ساله،  

با باتوم به سرش زدند.  

ابوالفضل آدینه‌زاده، ۱۷ ساله،  

نه دانشجو، نه چریک،  

فقط نوجوانی بود  

که صدای «زن، زندگی، آزادی» را شنید  

و باور کرد.  

در خیابان مشهد،  

با گلوله‌ای که از ترس عبور کرد،  

خاموش شد.  

اما نامش،  

در دیوارهای مدرسه،  

در دل هم‌سن‌هایش،  

ماند.


و بعد،  

دانشگاه‌ها شعله گرفتند.  

کلاس‌ها، به خیابان تبدیل شدند.  

دانشجویان، با دست‌های خالی،  

در برابر باتوم، بازداشت، اخراج ایستادند.  

در برابر دوربین‌های امنیتی،  

با فریاد «زن، زندگی، آزادی» مقاومت کردند.


و در میان همه‌ی این نام‌ها،  

دو دختر ایستادند، بی‌پشیمانی، بی‌تسلیم:


حدیث نجفی،  

با موهای باز،  

در میدان آزادی ایستاد،  

و با شش گلوله،  

آزادی را به خون نوشت.


یلدا آقافضلی،  

دختر نقاش،  

در بازجویی گفت:  

«پشیمان نیستم.»  

و همین جمله،  

برایشان کافی بود تا او را خاموش کنند.  

اما صدایش،  

در شب یلدا،  

در دل تاریکی،  

روشن ماند.


و شبِ اوین،  

شبی که زندان آتش گرفت،  

نه از شورش،  

از خشم فروخورده‌ی سال‌ها.  

از صدای زندانیانی که نه محاکمه شدند،  

نه شنیده شدند.  

شبی که دود از دیوارهای سانسور بالا رفت،  

و جهان فهمید:  

در ایران، حتی زندان هم امن نیست—  

نه برای مجرم،  

که برای منتقد فرمان خامنه‌ای.


ما نمی‌گوییم شهید،  

چون این واژه را مصادره کرده‌اند.  

ما می‌گوییم:  

قربانیان فرمان مردی،  

که از پشت عینک،  

مرگ را فتوا می‌دهد.


ما با خونشان معامله نکردیم،  

با اشکشان معامله نکردیم،  

ما فقط نامشان را کاشتیم،  

در حافظه، در دیوار، در شعر،  

تا هر بار که باران آمد،  

یادمان دهد:  

زورت بیشتر نیست،  

فقط گلوله‌ات بلندتر فریاد می‌زند.


و ما، هنوز زنده‌ایم.  

نه برای فراموشی،  

برای روایت.  

برای اینکه روزی،  

این خاک،  

به جای خون،  

گل بدهد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر