Translate

۱۴۰۴ مهر ۶, یکشنبه

یادهای سانسور شده

 

تهران، خیابانِ فُلان، دکتر فلاناتی

یک مرکزِ درمانِ شیکِ بی‌ملاقاتی


از دکتر و جاروکش و چایی‌بیاورها

تا منشی و مستخدمش از دم کراواتی


تا من که اینجا آمدم با این سر و وضعم

جوری نگاهت می‌کنند انگار الواتی!


یادم نمی‌آید چرا اینجام دردم چیست

یادم… [ بفرمایید توو؛ دکتر محلاتی]

▪️

دکتر که می‌گوید «بگو»، می‌گویم از اول

تا آخرش، جایی که قطعا می‌کنم قاطی…


باید بگویم از تمام لحظه‌هایی که

یادم نمی‌آید به طور کاملا ذاتی!


باید بگویم از اوین، بندی که یادم نیست

تا خاطراتم با نگین، نیلوفر و فاطی!


از ضجه‌های دختری که آن وسط جان داد

در بینِ دادِ راست و چپ‌های افراطی…


از بُغضِ آن بُرجِ عزیزی که دو پای باز

دارد به جای هیبتِ بُرجِ اماراتی…


از شهر و احوالش که حتی بی‌خبر هستند

از آن تمامِ مُخبرانِ اطلاعاتی!


از بازجو، از دادگاه، از انفرادی‌‌ها

از فرد تا جمعی که دارد گویش لاتی! 


از این که باید دائما دنبال حرفی بود 

تا دیگران باور کنندت؛ «باکمالاتی»!


از من! که یادش نیست بارِ کج به طور قطع

مالِ  رسیدن نیست با ماشین اسقاطی


از سرنوشتی که به جای سقط افتاده‌ست

با لک‌لکی که مرگ‌ را آورد سوغاتی…

▪️

دکتر خیالت جمع من یادم نمی‌آید 

این‌ها که گفتم بود محصول خیالاتی…


گفتم که باید بعد از این یادم بماند تا…

گفتی که خوبم می‌کنی در جَلـ سه‌ی آتی


دکتر ببین؛ من پاره‌ام! در طول درمانم

حتما نیازت می‌شود یک چرخ خیاطی


چیزی برای یاد آوردن نمی‌بینم…

فعلا خداحافظ جنابِ… عه… سماواتی؟!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر