بخوان شاعر بخوان و شعلهور کن خودنویست را
دوباره امتحان کن آخرین کبریت خیست را
در این شبهای توخالی صدای طبل میپیچد
کماکان شیههی اسبی در این اسطبل میپیچد
قنات مرده را با خون ما فواره میبندند
در این اسطبل هر شب سایهها قداره میبنند
چنان ابر نفس دیواری از تحمیل میبندد
که اشک از چشم تا جاری شود قندیل میبندد
از آدمهای طوفاندیده مشتی کاه میسازد
زمین از خاک باورمرده قربانگاه میسازد
یکی از آستین، قرص قمر میآورد بیرون
یکی از کوزهها مار دو سر میآورد بیرون
یکی در مدح خاکستر دکان زرگری دارد
یکی با داس و چکش دعوی پیغمبری دارد
یکی بر نعل میکوبد، یکی بر آب میخندد
یکی هر جمعه روی اسب چوبی شرط میبندد
یکی از خوابهای دیگری پروانه میدزدد
یکی در زیر باران شمع سقاخانه میدزدد
یکی با لهجهی خفاش از خورشید میخواند
یکی بر گور خالی سورهی توحید میخواند
اگر صلح است و بدبینانه دارم جنگ میبینم
چرا دست تو را با خون خود یکرنگ میبینم؟
در این پاییز حلق آویز خنجرها فراوانند
برادر کور خواندی نابرادرها فراوانند!
چرا باور کنم ترفندهای حقهبازان را
برادر میشناسم چهرهی تابوتسازان را
حباب شیشهام، حق دارم از دیوانه میترسم
که از سنگ ترازوی عدالتخانه میترسم
پذیرفتم که پشت میلههای انزوا باشم
کبوتر نیستم تا جلد این خرپشتهها باشم
تو هستی باش، من حمال بیمزدی نخواهم شد
رکاب چرک این انگشتر دزدی نخواهم شد
خرم؟ دیوانهام؟ پالان مشتی گورکن باشم ؟
ذلیل ِیاوهی رجالههای پنبهزن باشم
قرار این است باید با خودت هم ناتنی باشی
تو سگدو میزنی تا سکهی فیل آهنی باشی
تو را چون گوی بیتابانه در گردونه میخواهند
که این خفاشها بخت تو را وارونه میخواهند
همان دستی که آخر خنجری از پشت خواهد زد
به حلوای تو در روز عزا انگشت خواهد زد
تو حالا شاخهی انجیری اما چوب خواهی شد
که بعد از میوه دادن هیزمی مرغوب خواهی شد
برادر موج سرکش سنگ خواهد شد در این ساحل
صدف ها لانهی خرچنگ خواهد شد در این ساحل
نمی گویم به کاسبکاری بازار چین شک کن
به تلقینی که از افسانه میسازد یقین شک کن
مراقب باش حوض نقرهای قلاب هم دارد
که نیلوفر شدن تنهایی مرداب هم دارد
به دست آوردن یک تیله تاوان لجن دارد
نمیدانی برادر جان چه دردی واقعا دارد
که در این شهر کولیکش غریب افتاده هم باشی
مضافاً طعمهی سگهای بیقلاده هم باشی
برادر جان سیاهیلشکری در صحنهسازیها
لباس خونیات را دیدهام در گاوبازیها
تو هم با خشک و تر در آتش تقدیر میسوزی
بترس از پایکوبیهای بعد از جشن پیروزی
بترس از آنکه دست جاده با جادو یکی باشد
مسیر خانهی صیاد با آهو یکی باشد
بزن اما از این دیوار، مشتت در نمیآید
کسی در زندگی جز مرگ پشتت در نمیآید
سکوتم را پذیرفتی دل بیطاقتم را نه
تو تنها چهرهام را میشناسی غربتم را نه
تو یادت رفته در سلولهای مشترک بودیم
به رسم خالکوبیها رفیق بیکلک بودیم
تو یادت رفته چندین بار باهم امتحان دادیم
به دور از چشم ناظم برگههامان را نشان دادیم
صدای گرگهای قصه را تقلید میکردیم
مدرس را به قلکهایمان تبعید میکردیم
چه شبها که شبیه چشم خوابالوده پف کردیم
به گلدانهای خالی هستهی گیلاس تف کردیم
عصای معجزه در دستهای سرد چاپلین بود
تمام زندگی در قایق هاکلبریفین بود
دو خطی کافکا خواندیم و از آیینه ترسیدیم
لبو را دور کاغذهای جنگ و صلح پیچیدیم
چه شبها پای آن ضبط قدیمی هایوهو کردیم
نوار کاست ممنوعهای را پشت و رو کردیم
زمان از لانهی ساعت مرتب نیش زد ما را
پدر ناکوک هی عقرب به عقرب نیش زد ما را
زمان از قلب زخمی پاره آهنهای خوبی ساخت
برای نفی هم، از ما چه دشمنهای خوبی ساخت
نه یک سیارهی آبی نه مروارید کیهان است
زمین گهوارهی جاماندهای در زیر باران است
نگفتی شرقی غمگین چه وهمی تا سرابت برد
کجای رفت و امدهای این گهواره خوابت برد
از آن شهر خیابانمرده تنها دود جامانده
کلاغی روی دست شاخهی بدرود جامانده
تمامش می کنم، حرفی نمیماند همین کافیست
برای انتقام از آنچه دیدم نقطهچین کافیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر